خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند . شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .

هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد . روباهى که در آن حوالى بود، به طمع افتاد و نزدیک درخت آمده و به خروس گفت:
بفرمایيد پایين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!

خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است. او را بيدار کن ..

روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرّش شير پا به فرار گذشت .


خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم!!