آن روز که روبه‌روی پنجره‌ی بزرگ خانه‌ات ایستاده بودم را یادت می‌آید؟
آمدی و دستت را دور کمرم حلقه کردی و همانطور که پرده را میکشیدی گفتی :
آره ، خودخواهم!
میخوام فقط قشنگیات مال خودم باشه ...
حالا ساعت‌ها از هم دور هستیم ...
حالا دست‌ها و چشم‌ها و لب‌های هم را نداریم!
حالا نمیدانم چه حالی داری و نمیدانی خودم رابغل کرده‌ام!
من دستانم را دور خودم پیچیده‌ام ،
از پنجره‌ی بزرگ خانه‌مان به خیابانِ تاریک و خلوت نگاه میکنم و صدای خرچ خرچِ جاروی رفتگر روی آسفالتها را میشنوم و دلم چنگ میخورد ؛
جای خالی دستت دورِ کمرم میسوزد و تیر میکشد ،
و فکر میکنم
خودخواهی‌ات را خرجِ قشنگی‌های چه کسی میکنی؟!
دستت دور کدام کمر حلقه شده‌است؟!
فکر میکنم چرا دیگر برایت قشنگ نبودم و از کنار من و روزهای باهم بودنمان رد شدی!؟
فکر میکنم و بی جواب می‌مانم!
" نبودنت اگر مرا نکشد ،
این سوال‌های بی جواب بالاخره یک روز جانم را میگیرند ..."