سلام ای عشق دیروزی، منم آن رفته از یادی
که روزی چشمهایم را، به دنیایی نمیدادی...
سلام ای رفته از دستی، که میدانم نمی آیی
و میدانم برای من، امیدی رفته بر بادی...

به خاطر داریَم آیا؟ !به خاطر دارمت آری!
سلام ای باور پاکی، که از چشمم نیفتادى...
اسیر عشق من بودی،زمانی...لحظه ای...روزی
رهایت کردم و گفتم:پرستویم تو آزادی!...

سکوتم را نکن باور، خودت هم خوب میدانی
که در اشعار من چیزی، شبیهِ داد و فریادی...
فلانی وصفِ این حسرت،مگر در شعر می‌گنجد؟!
تصور کن درِ حجله،بمیرد تازه دامادی...

اسیرِ عشقِ من بودی،زمانی...لحظه‌ای، روزی
رهایت کردم و گفتم: پرستویم تو آزادی...
نوشتی :بی تو میمیرم،خرابت می‌شوم عمری
خلافِ آنچه می‌گفتی،ببین حالا چه آبادی!!...

نه پیغامی، نه پسغامی،چه راحت بردی از یادَم!
نه حتی نامه‌ای...شعری،برایِ من فرستادی...
حقیقت زهر تلخی شد،که آگاهانه نوشیدم
از این هم تلخ‌تر باشی،همان شیرینِ فرهادی