قبل از آشنايي با تو هميشه در زندگي همه چيز برايم بر حسب ظاهر بود

هيچ وقت به سيرت انسانها و يا دلشان توجهي نمي كردم
اما با آشنايي با تو همه چيز تغيير كرد
اينبار چشمانم نبودند كه بخواهند نظاره گر باشند
من با چشم دلم تورا ديدم من قهرمان افسانه عاشقانه ای شدم
كه پایانش را نمی دانستم
هميشه فكر مي كردم عشق هاي واقعي همه در قصه هاست
و افسانه اي بيش نيست غافل از آنكه خودم يك روز اسير عشق خواهم شد
مدت زيادي از عاشق شدنم نمي گذر اما انگار گويي قرنهاست
كه در تب عشقت گرفتار شده ام

هر لحظه دوري از تو و بي خبري برايم سالها مي گذرد
هرشب و روز هر ثانيه در اوج تنهایی
به اندازه عظمت بیستون برايت دل تنگ مي شوم
و اشك از چشم هايم بي اختيار سرازير مي شود
آخر قصه را مي دانم تو مي روي و من فقط نگاهت مي كنم

كاري از دستانم ضعيفم بر نمي آيد
گفتي اين ماييم كه سرنوشتمان را مي سازيم اما!
من چگونه مي توانم سرنوشتم را تغيير دهم !!!!
وقتي سرنوشت مرا در زندان تنگ خود اسير كرده است
چگونه به سويت پرواز كنم وقتي بال پروازم را بسته اند
چگونه؟اين است سرنوشت من و تو و اكنون
وقت آن شده است كه شیرینی نگاهت را پس بدهم
و شربت تلخ آخرین خداحافظیت را بنوشم
ولي بدان تا ابد عاشقت مي مانم