درد دلی با تو

درد دلی با تو که از عشقت دلگیری و دیگر صدای تیشه ات به

گوش کسی نخواهد رسید.

شبهای سربی عشقت را به خاطر سپرده ای و افسرده تر از

همیشه در پی ردپایی عاشقانه بر

قلب شکسته ات هستی ..

روزهای دلتنگی تو را می شناسم و آشنایم با احساسی که داری.

میدانم چگونه قلب عاشقات را در زیر لگدهای سهمگین خود له

کرده است.

"زنده ماندن را بدون وجودش نمی خواهم" هزاران بار جمله را

برای خود تکرار کرده ای و در آینه زنگار گرفته.

ای اشک چشمانت را دیدی با خود فکر کرده ای که چه شد که

عشق بازی شد؟ چه شد که آفتاب زمانه صورت عشق را سوزاند

و آسمان حتی یک قطره هم نگریست تا سوزشش التیام بگیرد؟

چه شد که فرشته ها با دستان پاکشان جمله ناپاکی را در ترانه

هایمان گماشته اند؟

ولی هیچ وقت با خودت فکر کرده ای که انتهای این عشق

ها چیست خرد شدن معشوقه های بی پروا و کم سو شدن

امیدهای پوشالی و چیزی که آغاز شد باید پایانش را هم

باور داشت.

می دانم که حقیقت دل کندن بسیار زجر آور است ولی باید با

تیرگی ها جنگید و زیبا فکر کرد که تفکر زیبایی حتما

زیبایی می افریند. بگذار قاصدک خیالت رهایی را تجربه کند

و به دنبال کسی باش که با شب گریه هایت آشنا باشد. دل

را به صاحب دل بسپار تا راه عشق را برایت هموار کند. این

روزها جاده عشق خطرناک و بس صعب العبور است ولی

اگر سازنده گوشه ای از احساس های شکسته ات دستان

سردت را بگیرد از این راه به راحتی خواهی گذشت. کشتی

شکسته روحت را مجالی ده تا معنی عشق واقعی را دریابد.

فرهاد در بیستون چشم براه آمدنمان است باور کن تو هم

ساکن شهرش خواهی شد.

دستانت را پر کن از محبت های واقعی انسان هایی که معنی

عشق را می فهمند و از آن کسی که رد پایی از غم و

دلتنگی رفتنش را بر دلت جای گذاشت دل بکن و مجنون وار

عشق را با پاکی وجودت بیامیز تا صاحب قلب انسان فرشته

خویی شوی.