هر چند سلام سر آغاز دردناک خداحافظی است. ولی بگذار خداحافظی سلامی نو باشد. بگذار سرنوشت و تقدیر بازی خویش را ادامه دهند. من و تو در این بازی ...
بگذار بگریم که جز اشک مرحمی نیست مرا. در خلوت سکوتم قدم می نهم و قلبم را آرام آرام تسکین می دهم.چرا که می خواهم در آن بذر غم بکارم .آری امروز تمام دردهای دنیا میهمان قلب من است.قلبی که نمیدانم چرا ارزش دوست داشتن هیچ کس را نداشت یا هیچ کس نتوانست دوستش داشته باشد.از امروز من هستم و دوباره تنهایی من.من هستم و دوباره شبهای بی ستاره.من هستم و دوباره گریه دوباره اشک دوباره آه . . . .
افسوس که همیشه در حسرت عشقی ماندگار ماندم .افسوس که کسی نخواست تا مرحمی برروی زخمهایم بگذارد وهرکه آمد زخمی تازه برزخم های دیگراضافه کردو رفت.
تو میروی و امید دردلم جاودانه خواهد مرد
برو برو که به خوشبختی تو دلشادم
اگر چه دوست دارت عاشقانه خواهد مرد