سنگین می ­شوم،
سنگین­ تر از اندیشه یک قاصدک که سوار بر بال کبوتران تازه از راه رسیده،
آینده را نقاشی می­ کند.
سست می­ شوم،
سست­ تر از زانوان مردی که خسته از تلاشی بیهوده،
اشکهایش را از روی زمین جمع می ­کند.
می­ بینی زندگی؟!
مهره­ هایت را تباه کردی برای مردی که از هیچ هم خالی ست...