به تو نگاه می کنم
زمانی که گامهایت یکی پس از دیگری
تو را از پیشم می برند در آن
لحظه که قدمهایت به من دست تکان
می دهند و خداحافظی می گویند
در آن لحظه ی رفتن زمانی که دیگر به من نمی نگری
و رخسارت را برای آخرین بار رو به من برمی گردانی تا
تمام خاطراتت را از من بگیری و در کوله بارت بگذاری
در آن هنگام که برق چشمانت وجودم را شعله ور می سازد
زمانی که خاک کوچه بعد از رفتنت یادگاری از قدمهای تو را دارد
زمانی که با رفتنت لحظه لحظه کوچکتر می شوی
زمانی که صدای رفتن تو آزارم می دهد
آن هنگام که آخرین خداحافظ
را گفتی و دیگر ندیدمت
زمانی که به کوچه بدون تو می نگرم
و پایان خود را می بینم...