انديشه مكن كه بهار است و تو نرگس و سوسن نيستى


به حسرت زنده رود زنده نمى‏شود رود،


خاكت را زير و رو كن


ريشه و آبى مباد كه نمانده باشد،


سقفى دارد زندگى

كف نيستى ناپديد است،


به رنگ و بوى تو خود شادمان مى‏توان بود،


گُل نيلوفر مردابه اين جهانيم


و به نيلوفر بودن خود شادمانيم.