میدانم نمی ایی...
دارم هِی نیامَدنت را خواب می‌کنم وُ
آمدنت را
خواب می‌بینم
داشتنت را بغل می‌کنم وُ
بوسیدنت را خیال می‌بینم
دارم هِی با تو حرف می‌زنم
هِی با تو حرف زدن را،
گوش می‌کنم
هر روز کنارِ تو راه می‌وم، قدم می‌زنم
خسته می‌شوم
کنارِ تو دراز می‌کشم می‌خوابم!
سلام خوبِ قشنگم
پاهایت درد نگیرد از سنگینی‌یِ سرم
آخر، سرم پُر از سنگین است
از دِق‌هایِ انتظار
از نیامدن‌ هایِ، هِی تو
از کجا رفته‌ای،
راهِ کدام جاده را گرفته‌ای
سنگین است،
بگذار سرم را از پایِ تو بردارم!
تمامِ دردهایی که کشیدی را دارد
تمامِ دلتنگی‌هایی که داشتی را
تمامِ اجبارِ رفتن وُ
بیهوده، رفتن را
سرم به اندازه‌یِ خیلی سنگین است
به‌قدرِ زیاد
می‌ترسم پایت درد بگیرد وُ
نتوانی برگردی
بیایی
وَ در آغوشَ‌م خواب روی!
بگذار سرم را از پایِ خیال تو بردارم
سنگین است
خوابت درد می گیرد