مرد میان سالی در محله ی ما زندگی می کند که من از بچگی او را می شناسم،
آدم تو دار و خنده رویی است...
همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد می پوشد...
او حتی محرم هم پیرهن سفید می پوشه...
من هرگز اونو توی هیأت و مسجد و امامزاده ها ندیدم..
به قول بابام اصلا شاید کافر باشه...
ولی هیچ وقت کسی ازش بدی ندیده، سرش تو کار خودشه...
زنش هم تقریبا حجاب آن چنانی نداره، خیلی عادی می پوشه...
همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیأت نیست...
تا این که یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم، ازش پرسیدم :آقا رضا ،دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا...
با خنده گفت: تو چی، دوست داری؟
گفتم: آره چرا که نه؟
بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره..
گفت: ان شالا نصیبش میشه...
گفتم :جوابمو ندادی، دوست داری بری؟
گفت: من خونه ی خدا زیاد رفتم ...
اصلا هم حسرتش رو ندارم..گ
چشام داشت از کاسه در میومد. پرسیدم: شوخی می کنی؟
گفت :شوخی چرا؟
گفتم: آخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید ...
گفت: شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم آره زیاد رفتم ،اگه بخوای تو رو هم می برم...
خندم گرفت. گفتم: چطور..
گفت: کاری نداره! فردا صبح آماده باش ببرمت خونه ی خدا..اون جا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه...
شب تا صبح خوابم نبرد، همش فکر می کردم چه فکرایی تو سرشه...
صبح که شد ،رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق اومد بیرون و با ماشینش رفتیم...
وسط راه پرسیدم: می خوای ببریم امامزاده؟ درسته؟
گفت: به زودی می بینی...
با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم .تا این که رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست...
داشتم شاخ در می آوردم .فقط نگاه می کردم..
همین که رفتیم داخل ،بچه ها دویدند بغل آقا رضا و اونو عمو صدا می زدن. آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود ،بهشون می داد و صدای خنده ی بچه ها بلند شد...
آقا رضا برگشت طرف من و گفت: اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه؟...ادامه داد:
خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی...
توی بیمارستان های کودکان ...
توی آسایشگاه سالمندان ...
توی مراکز نگهداری کودکان بی سرپرست ... توی مراکز درمانی بیماری های خاص ...
و حتی حتی جاییه که ما به کودکان خیابانی گل و کتاب و آبمیوه میدیم.
ووو.....همیشه چشم به راهه...
چرا میزان اعتقادات مردم را از ظاهر تشخیص می دهید؟
چرا همش فکر می کنید خدا توی امامزاده ها و مساجده؟...
بهشت من زمانی است که خنده ی از ته دل این انسان ها را می بینم..
خانه های خدا خیلی نزدیک تره از اونی که شما تصور می کنین..
دل خوش از آنيم که حج مي رويم
غافل از آنيم که کج مي رويم
کعبه به ديدار خدا مي رويم
او که همين جاست کجا مي رويم؟!
حج به خدا جز به دل پاک نيست
شستن غم از دل غمناک نيست
دين که به تسبيح و سر و ريش نيست
هرکه علي گفت که درويش نيست
صبح به صبح در پي مکر و فريب
شب همه شب گريه و امن يجيب!