(( سه ماه بعد ))
سه ماه با خوبی و بدی بین منو سحر گذشت ، گاهی سحر بد پیله میکرد و هی میگفت دلتنگتم بیا ببینمت ، گاهی مدام زنگ می زد و پیام میداد ولی من در برابر کارهاش فقط فاصله میگرفتمو بهونه میاوردم ، گاهی جوابشو نمی دادم و سرد برخورد میکردم ، گاهی هم مدت ها قهر میکردم .
سحر همش بمن میگفت آقای مغرور بسته دیگه کم اذیتم کن .
سحر هم میدونست رفتار های من نسبت بهش سرده ولی نمیدونم چرا پا به پام میومد .
امروز روز آخر دانشگاهمه ، روز جدا شدن و آخرین دیدارم با سحر .
سحر خودش میدونه واسه همین خیییلیی حالش بده مدام هی زنگ میزنه .
بعد از امتحانم رفتم مغازه سحر اینا ، سحر تا منو دید خییلیی خوشحال شد جوری ک میخواست بپره بغلم .
گفتم مامانت نیس ؟؟!! گفت : رفته بانک طول میکشه بیاد .
طفلک بقیه روزا ک مدام حرف میزد اون روز فقط سکوت کرده بود .
من : عزیزم من دیگه امتحاناتم رو دادم ، امروزم راهی شهرمون میشم .
دیدم
(( چشمهای درشت و خوش رنگ سحر پر اشک شد ))
من هیچ وقت طاقت دیدن اشکهای کسی رو ندارم فوراً اشکم در میاد .
پس چشمهای منم پراز اشک شد .
سحر : الهی بمیرم اشکت در اومد .
من : لبخند زدم خدا نکنه عزیزم ، بالاخره انقدر خوب بودی ک اشکم برات در اومده .
(( ولی طفلک نمی دونست ک من طاقت دیدن اشکهای کسی رو ندارم )) با دیدن اشک هرکی خود ب خود اشکم در میاد ، پس منم راجب این چیزی نگفتم