امشب از آسمان دیده‌ی تو
روی شعرم ستاره می‌بارد
در زمستان دشت کاغذها

پنجه‌هایم جرقه می‌کارد


شعر دیوانه‌ی تب‌آلودم

شرمگین از شیار خواهش‌ها
پیکرش را دوباره می‌سوزد

عطش جاودان آتش‌ها

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

شب پر از قطره‌های الماس است

از سیاهی چرا هراسیدن
آنچه از شب به جای می‌ماند

عطر سکرآور
گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو

کس نیابد دگر نشانه‌ی من
روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن
ترانه من

دانی از زندگی چه می‌خواهم

من تو باشم.. تو.. پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو.. بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باشد




بس که لبریزم از تو می‌خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه به تو آویزم


آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست