لحظه های بیقرار و ترشدن، در یاد تو...،
خانه ی ویرانه ای، در شهر عشق-آباد تو؛


گم شدن، در کوچه باغ خاطرات شب زده؛
روزهای داغ...، با دستان چون مرداد تو؛


حس شیرینی که بر انگشت هایت می سرود،
لمس ناز و شرم را...، با تیشه ی فرهاد تو!


سیب آوردی و گفتی...، آدمی را وارثی...؛
تا که حوایت شوم...، وای از دل صیاد تو...!


دل بدادم، جان طلب کردی به مستی،بی امان،
ریختم...، از جان، شرابی، بر لب جلاد تو...!


ای جهان، ای رسم دیرین جدایی های دون،
در میان عاشقان...، لعنت...، بر آن بنیاد تو!


چون مسیحا وعده های تشنه را آبی بزن؛
تا ببار آید...، نهال وصل...، در میعاد تو...


مسیحا