راستش را بخواهى

آمدم!؛

هر شب

نه يك بار

نه دو بار

به تعدادِ تمام شب هاى بعد از نبودنت،
آمدم

و هر بار اين شك به جانم مى افتاد؛

نيستى يا خودت را به نبودن زده اى!؟

اما اينبار صبح كه چشم باز كردى
،
پشتِ دربِ خيالَت را بخوان..
.
برايت تا بينهايت نوشته ام؛

جانم،جان دلم .........

آمدم،

به اندازه ى تمامِ دقايقى كه داشتَمَت..
.
نبودى اما!
#