وقتی که از حال عمویش با خبرشد
آتش وجودش راگرفت و شعله ور شد


از دست‌های عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد


آمد میان گودی گودال و با دست
جان عموی نیمه جانش را سپر شد


تیزی تیغ حرمله بر او اثر کرد
دستش بریدوطفلکی بی بال و پرشد


بادست آویزان شده بر پوست میگفت:
حالا زمان دیدن روی پدر شد