پارک خالی، چشم عاشق بازهم، تر شد
دسته گل در دست هایش زرد و پرپر شد
او که سرشار از نشاط و شادمانی بود
رنگ از رویش پرید و جور دیگر شد
خسته بود ازبس که می چرخید دورخود
خسته از اینکه شبی بی روی او سر شد
نیمکت ها در سر او راه می رفتند
حال او چون روزهای پیش بدتر شد
چهره اش در دود یک سیگار گم می شد
خاطرش از دست آدم ها مکدر شد
گریه های بی صدایش را فرو می خورد
گوش جانش ازصدای مبهمی کر شد
با خودش درگیر بود و زیر لب می گفت:
عشق هم خواب و خیالی بود و آخر شد