غزل شمارهٔ ۹ - حالا چرا
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرابی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدیسنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیستمن که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایمدیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتباراین همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بودای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفتاینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کنددر شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزینخامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفراین سفر راه قیامت میروی تنها چرا