غزل شمارهٔ ۱۵ - نقش حقایق
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
ای چشم خمارین که کشد سرمه خوابتوی جام بلورین که خورد باده نابت
خواهم همه شب خلق به نالیدن شبگیراز خواب برآرم که نبینند به خوابت
ای شمع که با شعله دل غرقه به اشگییارب توچه آتش که بشویند به آبت
ای کاخ همایون که در اقلیم عقابییارب نفتد ولوله وای غرابت
در پیچ و خم و تابم از آن زلف خدا راای زلف که داد اینهمه پیچ و خم و تابت
عکسی به خلایق فکن ای نقش حقایقتا چند بخوانیم به اوراق کتابت
ای پیر خرابات چه افتاده که دیریستدر کنج خرابات نبینند خرابت
دیدی که چه غافل گذرد قافله عمربگذاشت به شب خوابت و بگذشت شبابت
آهسته که اشگی به وداعت بفشانیمای عمر که سیلت ببرد چیست شتابت
ای مطرب عشاق که در کون و مکان نیستشوری به جز از غلغله چنگ و ربابت
در دیر و حرم زخمه سنتور عبادتحاجی به حجازت زد و راهب به رهابت
ای آه پر افشان به سوی عرش الهیخواهم که به گردی نرسد تیر شهابت
شهریست بهم یار و من یک تنه تنهاای دل به تو باکی نه که پاکست حسابت