از پنجره به پیادهرویِ مملو از جمعیّت نگاه کرد. گفت:
میبینی، لباسهایی هستند که راه میروند، دروغ میگویند، عاشق میشوند، میمیرند...
کمتر لباسی آن بیرون است که درونش "انسان" وجود داشته باشد.
بهراستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.
رومن_گاری
از پنجره به پیادهرویِ مملو از جمعیّت نگاه کرد. گفت:
میبینی، لباسهایی هستند که راه میروند، دروغ میگویند، عاشق میشوند، میمیرند...
کمتر لباسی آن بیرون است که درونش "انسان" وجود داشته باشد.
بهراستی که این دنیا یک رختکنِ بزرگ است.
رومن_گاری
با تو خورشید ترین ماه جهانم ! نفسم.