چهل سروِ جوان را کند از پِی ناگهان پیری
چهل دیوانه ناگه وا شدند از بندِ زنجیری!
چهلتَن بر زمین افتاد هرساعت به ترفندی،
چهلسر ترکِ تن کردند با فتوای شمشیری!
دماوند از میان برخاست سرگردان و من دیدم
چهل رودِ جواهر ریخت در دریاچهی قیری!
گُسست از پای ضحّاک آن غُل و زنجیر و پیدا شد،
در آن گَرد و غبار آن مارها، آوخ! چه تصویری!
کجایی ابنِسیرین؟! تا که خون گِریَم در آغوشت
چهل خوابِ پریشان دیدهام بی هیچ تعبیری!
حسین_جنتی