دلم را در میان عشق و حسرت ها رها کردم
خودم را از دل طغیانگر سرکش جدا کردم


نگنجند عقل و دل یکجا برای مُلک، یک شاه است
به همراه سپاهِ عقلِ خود، شورش به پا کردم


دلم می خواست تا دائم مرا اندوه و غم باشد
و راز سر به مهر شوم دل را برملا کردم


جهانم تیره بود و درد و غم در دوره ی دل بود
جهان با واژه ی گمنام شادی آشنا کردم


وگر دندان بگیرد درد باید کند و دور انداخت
و من با دل چنین کردم و دردم را دوا کردم


شکستم استکان صبر را، هم حصر ماتم را
به عقلم با شعف این ملکِ ماتم را عطا کردم


شکوه پرچم عشق از فرازش بر زمین افتاد
و جایش پرچم آرامش بی عشق جا کردم


جهانم تازه روی خوبِ آرامش به خود می دید
نمازم را به شاه راستین،(عقل) اقتدا کردم


جهان شد شاد و دل برگشت و از عقلم امان می خواست
امانش داد عقل و دم به دم شکر خدا کردم


دل آمد پیش من بوسید دستم را من هم نیز
و دل را نیز آخر من به شادی مبتلا کردم


سید_یونس_ناصری
سینا