تو یخ پاره قطبی
غرق در التهاب فراموشی
سرسرای کویری
پا خورده خورشید
عاری از ابرها
لبریز از فاصله ها
دست به سینه آسمان
که می کشی
آه می کشد از این همه آه
که به بالا می رود
بیا تا با هم
نگاهی به قفل کهنه خانه بیاندازیم
و به درهایی
که برای التیام
زخم های تو روزی
گشوده می شوند
به سقوط بیاندیشیم
نه از بلندای آسمان
که از پرتگاه خویشتن مان
من اما خوشحالم
که تو مثل آن شکوفه یا برگی
که به جز درخت سبزی در بهاران
به کسی نمی آویزی