و لحظهی عاشقانه ما ناگهان در هم شکست. هر دو با وحشت به سمت در برگشتیم. قامت مردی بلندبالا و سالخورده در چارچوب در نمایان شد؛ صورتش زیر سایهی کلاه حصیریاش پنهان بود، اما چشمانش با کنجکاوی و کمی تعجب به ما خیره شده بودند.
پیرمرد، بدون هیچ حرفی، با یک دست به در تکیه داده بود و با دست دیگر، چوبدستیاش را محکم گرفته بود. سکوتی سنگین و پر از سوال بین ما حاکم شد. آیا او صاحب کلبه بود؟ آیا از ورود بیاجازهی ما عصبانی شده بود؟ قلبم هنوز از لحظهی پیش تند میزد، اما این بار نه از عشق، بلکه از اضطراب!