با اصرار پیرمرد، در حالی که خورشید گستاخ، کم کم از پشت صخرههای سر به فلک کشیدهی دالاهو سرک میکشید، ناگزیر ماندیم. نگرانی همراه عزیزم، چون موجی سرد، بر ساحل آرامش وجودم میخورد. تاریکی قریبالوقوع کوهستان و زمزمه باد که نوید حضور حیوانات وحشی را میداد، او را سخت مضطرب کرده بود. اما پیشنهاد پیرمرد، مبنی بر بازگشت پسرش که گویی با زبان جنگل آشنا بود، کورسوی امیدی بود در دل تاریکی. با لبخندی لرزان، موافقت کردم.
پیرمرد، با آن نگاه عمیق و لبریز از حکمتش، داستانهایی از زیست درهمتنیدهی انسان و طبیعت را آغاز کرد. از خرسهایی که در زمستان سخت، به دنبال پناهگاهاند و گرگهایی که در سکوت شب، نغمه بقا سر میدهند. هر کلمهاش، گویی نقشهای بود بر دل ما، که راه و رسم زیستن در این طبیعت وحشی را به ما میآموخت.
همان طور که غروب، جام زرین خود را بر افق مینوشاند، صدای گامهایی استوار از دور به گوش رسید. پسری جوان، با قامتی رعنا و چهرهای که نشان کار روزانه بر آن نشسته بود، اما در عین حال، نوری از صمیمیت و مهربانی در چشمانش موج میزد، در چارچوب در کلبه ظاهر شد. پدرش با لبخندی پدرانه، او را به ما معرفی کرد و پسر، با نگاهی کنجکاو و در عین حال، دوستانه، سلامی کرد. گویی که این دیدار، از پیش در دفتر سرنوشت ما رقم خورده بود.
با سپیدهدم روز بعد، پس از ادای احترام و شکرگزاری از مهماننوازی بیدریغ پیرمرد و پسرش، آمادهی رفتن شدیم. پسر پیرمرد، گویی که روح جنگل در رگهایش جاری بود، داوطلب شد تا ما را تا دروازههای شهر همراهی کند. مسیری که او پیش رویمان گذاشت، نه جادهای آشنا، بلکه راهی بود که تنها دل پاک و آشنا به رازهای طبیعت آن را میشناخت.