صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 789
نمایش نتایج: از 81 به 87 از 87

موضوع: جمله را کامل کنید.......

  1. Top | #81

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    8105
    نوشته ها
    723
    پسندیده
    1,092
    مورد پسند : 606 بار در 395 پست
    نوشته های وبلاگ
    33
    Unknown Firefox 142.0
    دست یارم را محکم‌تر گرفتم و دستان لطیفش را در میان دستان خود فشرده و در چشمانش خیره شدم
    این لحظات دوست داشتنی که ضربان قلبم لحظه به لحظه تند تر و تندتر می زدند. بی گمان یکی از بهترین لحظات عمرم بود .
    دستش را رها و با کف دست مو های سیاه بلندش را آهسته نوازش کردم ، لبخند زیبائی بر لبهای زیبایش ِنشست ، تو گوئی با زبان بی‌زبانی فریاد می‌زد که آماده بوسیده شدن است، صورتم را به صورتش نزدیک و لبانش را به دقت نشانه گرفتم که تاگهان صدای باز شدن درب کلبه را شنیدیم و. ...
    زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست، ، هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود…
    صحنه پیوسته بجاست،، خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

  2. 3 کاربر پست Anoosh عزیز را پسندیده اند .

    ! Paradox (09-15-2025),BLACK STAR (09-21-2025),SY7NC (09-17-2025)

  3. Top | #82

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Sep 2025
    شماره عضویت
    10081
    نوشته ها
    46
    پسندیده
    102
    مورد پسند : 47 بار در 39 پست
    Linux Chrome 121.0.0.0
    نقل قول نوشته اصلی توسط Anoosh نمایش پست ها
    دست یارم را محکم‌تر گرفتم و دستان لطیفش را در میان دستان خود فشرده و در چشمانش خیره شدم
    این لحظات دوست داشتنی که ضربان قلبم لحظه به لحظه تند تر و تندتر می زدند. بی گمان یکی از بهترین لحظات عمرم بود .
    دستش را رها و با کف دست مو های سیاه بلندش را آهسته نوازش کردم ، لبخند زیبائی بر لبهای زیبایش ِنشست ، تو گوئی با زبان بی‌زبانی فریاد می‌زد که آماده بوسیده شدن است، صورتم را به صورتش نزدیک و لبانش را به دقت نشانه گرفتم که تاگهان صدای باز شدن درب کلبه را شنیدیم و. ...
    و لحظه‌ی عاشقانه ما ناگهان در هم شکست. هر دو با وحشت به سمت در برگشتیم. قامت مردی بلندبالا و سالخورده در چارچوب در نمایان شد؛ صورتش زیر سایه‌ی کلاه حصیری‌اش پنهان بود، اما چشمانش با کنجکاوی و کمی تعجب به ما خیره شده بودند.

    پیرمرد، بدون هیچ حرفی، با یک دست به در تکیه داده بود و با دست دیگر، چوبدستی‌اش را محکم گرفته بود. سکوتی سنگین و پر از سوال بین ما حاکم شد. آیا او صاحب کلبه بود؟ آیا از ورود بی‌اجازه‌ی ما عصبانی شده بود؟ قلبم هنوز از لحظه‌ی پیش تند می‌زد، اما این بار نه از عشق، بلکه از اضطراب!

  4. 2 کاربر پست ! Paradox عزیز را پسندیده اند .

    Anoosh (09-15-2025),BLACK STAR (09-21-2025)

  5. Top | #83

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    8105
    نوشته ها
    723
    پسندیده
    1,092
    مورد پسند : 606 بار در 395 پست
    نوشته های وبلاگ
    33
    Unknown Firefox 142.0
    مرد که از تعجب دهانش نیمه باز مانده بود فریاد بر آورد ای غریبه ها شما کیستید و در خانه من چه می‌کنید؟
    گفتم ای مرد شریف ما در این دشت و کوهسار راه خود را گم کرده ایم و از فرط خستگی و به گمان اینکه در این کلبه کسی زندگی نمی‌کند برای لحظه ای استراحت وارد آن شدیم و حال اگر اجازه دهی اینجا را ترک مینمائیم و به دنبال کار خود می‌رویم
    مرد پیر که کمی آرامش یافته بود جلوتر آمد و گفت گمان کردم که شما راهزنید پس اگر به قصد استراحت به کلبه من آمده اید بسیار خوش آمدید
    سپس به ما گفت تا بنشینیم و چون دید گرسنه ایم برایمان غذای مختصری آورد
    پس از صرف غذا از او تشکر کرده و برخاستیم تا کلبه او را ترک کنیم اما پیرمرد به ما گفت فرزندانم شب نزدیک است و اینجا در شب راه ها پر از خرس و گرگهای وحشی است و بیم آن دارم که به شما آسیب رسانند کمی صبر کنید تا پسرم که در مزرعه مشغول کار است برگردد تا او را که با حیوانات وحشی اینجا دوستی و مودت دیرینه دارد همراه شما کنم تا شما را در شهر به منزل برساند ....
    زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست، ، هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود…
    صحنه پیوسته بجاست،، خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

  6. 2 کاربر پست Anoosh عزیز را پسندیده اند .

    ! Paradox (09-16-2025),BLACK STAR (09-21-2025)

  7. Top | #84

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Sep 2025
    شماره عضویت
    10081
    نوشته ها
    46
    پسندیده
    102
    مورد پسند : 47 بار در 39 پست
    Linux Chrome 121.0.0.0
    با اصرار پیرمرد، در حالی که خورشید گستاخ، کم کم از پشت صخره‌های سر به فلک کشیده‌ی دالاهو سرک می‌کشید، ناگزیر ماندیم. نگرانی همراه عزیزم، چون موجی سرد، بر ساحل آرامش وجودم می‌خورد. تاریکی قریب‌الوقوع کوهستان و زمزمه باد که نوید حضور حیوانات وحشی را می‌داد، او را سخت مضطرب کرده بود. اما پیشنهاد پیرمرد، مبنی بر بازگشت پسرش که گویی با زبان جنگل آشنا بود، کورسوی امیدی بود در دل تاریکی. با لبخندی لرزان، موافقت کردم.

    پیرمرد، با آن نگاه عمیق و لبریز از حکمتش، داستان‌هایی از زیست درهم‌تنیده‌ی انسان و طبیعت را آغاز کرد. از خرس‌هایی که در زمستان سخت، به دنبال پناهگاه‌اند و گرگ‌هایی که در سکوت شب، نغمه بقا سر می‌دهند. هر کلمه‌اش، گویی نقشه‌ای بود بر دل ما، که راه و رسم زیستن در این طبیعت وحشی را به ما می‌آموخت.

    همان طور که غروب، جام زرین خود را بر افق می‌نوشاند، صدای گام‌هایی استوار از دور به گوش رسید. پسری جوان، با قامتی رعنا و چهره‌ای که نشان کار روزانه بر آن نشسته بود، اما در عین حال، نوری از صمیمیت و مهربانی در چشمانش موج می‌زد، در چارچوب در کلبه ظاهر شد. پدرش با لبخندی پدرانه، او را به ما معرفی کرد و پسر، با نگاهی کنجکاو و در عین حال، دوستانه، سلامی کرد. گویی که این دیدار، از پیش در دفتر سرنوشت ما رقم خورده بود.

    با سپیده‌دم روز بعد، پس از ادای احترام و شکرگزاری از مهمان‌نوازی بی‌دریغ پیرمرد و پسرش، آماده‌ی رفتن شدیم. پسر پیرمرد، گویی که روح جنگل در رگ‌هایش جاری بود، داوطلب شد تا ما را تا دروازه‌های شهر همراهی کند. مسیری که او پیش رویمان گذاشت، نه جاده‌ای آشنا، بلکه راهی بود که تنها دل پاک و آشنا به رازهای طبیعت آن را می‌شناخت.

  8. کاربر مقابل پست ! Paradox عزیز را پسندیده است:

    BLACK STAR (09-21-2025)

  9. Top | #85

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    8105
    نوشته ها
    723
    پسندیده
    1,092
    مورد پسند : 606 بار در 395 پست
    نوشته های وبلاگ
    33
    Unknown Firefox 143.0
    سر انجام به شهر رسیدیم و و به طرف منزل یارم مریم رفتیم تا به منزل خود بازگردد
    در آستانه درب منزلشان غوغایی برپا بود و خانواده از غیبت شب گذشته او وحشت زده و در جستجو بودند. برادر مریم به محض دیدن ما جلو آمد و سیلی محکمی بصورت او زد و سپس با من گلاویز و مرا بباد کتک گرفت . تو گوئی عبور از میان جانوران وحشی شب قبل بسیار امن تر از این لحظات بود .
    سر انجام با وساطت همسایه‌ها با سر و صورت زخمی از دست او رهائی یافتم و بسوی درمانگاهی در آن نزدیکی رفتم و زخم هایم را تمیز و پانسمان کردند .سپس دکتر گفت باید از بینیت عکس بگیری و پس از عکسبرداری معلوم شد استخوان بینی ام شکسته و خون کمی از آن جریان داشت . پس نامه ای نوشت و مرا به بیمارستانی معرفی کرد و من راهی اورژانس گوش و حلق و بینی شدم ....
    زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست، ، هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود…
    صحنه پیوسته بجاست،، خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

  10. 2 کاربر پست Anoosh عزیز را پسندیده اند .

    ! Paradox (دیروز),BLACK STAR (09-21-2025)

  11. Top | #86

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    Sep 2025
    شماره عضویت
    10081
    نوشته ها
    46
    پسندیده
    102
    مورد پسند : 47 بار در 39 پست
    Linux Chrome 121.0.0.0
    بینی‌ام تیر می‌کشید و هر نفس، یادآور درگیری بود. در فضای پرهیاهو و نیمه‌رسمی اورژانس، منتظر نوبت خود ماندم. صدای گام‌ها، زمزمه‌ی بیماران و بوی آشنای الکل و داروها، فضایی خاص را ساخته بود.

    وقتی عکس‌های رادیولوژی را دیدم، دکتر با نگاهی دقیق به استخوان شکسته بینی‌ام اشاره کرد. “شکستگی قابل توجهی است. برای اینکه بعداً مشکلی نداشته باشید و بینی‌تان به حالت اول برگردد، باید جراحی کنیم.” جمله‌ی “عمل بینی” در آن لحظه، برایم حکم راه نجاتی را داشت؛ راهی برای پایان دادن به این درد و بازگشت به حالت عادی....

    وارد اتاق عمل که شدم، نور شدید چراغ‌ها و سکوت حرفه‌ای کادر درمان، حس غریبی به من داد. سرمای اتاق و صدای آرام دکتر که با دستیارش صحبت می‌کرد، در ذهنم ماندگار شد. آخرین چیزی که حس کردم، آرامشی بود که به تدریج مرا در خود فرو برد. گویی که تمام تنش‌ها و اتفاقات این چند روز، در آن لحظه به خواب رفتند.

    چشم که باز کردم، همه چیز کمی تار بود. احساس سنگینی روی صورتم داشتم. بینی‌ام بانداژ شده بود و دهانم خشک. اولین نفس عمیق، کمی درد داشت، اما حس می‌کردم که آن استخوان شکسته، حالا در جای درست خود قرار گرفته و در حال التیام است. در آن لحظه، تمام درگیری‌ها، کلبه، پیرمرد و پسرش، و حتی خشم برادر مریم، در هاله‌ای از فراموشی فرو رفته بود و تنها حس آسودگی از پایان درد و بازگشت به سلامتی در وجودم موج می‌زد

  12. کاربر مقابل پست ! Paradox عزیز را پسندیده است:

    Anoosh (دیروز)

  13. Top | #87

    عنوان کاربر
    کاربر عضو
    تاریخ عضویت
    May 2019
    شماره عضویت
    8105
    نوشته ها
    723
    پسندیده
    1,092
    مورد پسند : 606 بار در 395 پست
    نوشته های وبلاگ
    33
    Unknown Firefox 143.0
    بالاخره از بیمارستان مرخص و با هزار زحمت به خانه برگشتم، فکر می‌کردم هیچ‌کس در دنیا حال و روزم را درک نمی‌کند. همه چیز سخت و سنگین به نظر می‌رسید؛ حتی نفس کشیدن.
    اما وقتی درِ خانه را باز کردم، مریم آن‌جا بود. با یک لبخند آرام و فنجانی چای داغ که بخار از کناره‌هایش بالا می‌رفت. گفت:
    خوش آمدی قهرمان.
    خنده‌ام گرفت، هرچند با درد همراه بود. پرسیدم:
    قهرمانِ بینی گچی؟
    و او آرام نزدیک آمد، سرم را به شانه‌اش تکیه داد و گفت:
    قهرمان کسی است که حتی با باند و گچ روی صورت، هنوز می‌تواند قلب کسی را تندتر بتپاند.
    آن لحظه فهمیدم که هیچ گچی، هیچ زخمی، هیچ دردی نمی‌تواند مانع عاشقانه بودن زندگی شود. مریم در کنارم بود، و همین برایم زیباترین مرهم بود.
    زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست، ، هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود…
    صحنه پیوسته بجاست،، خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

  14. کاربر مقابل پست Anoosh عزیز را پسندیده است:

    ! Paradox (امروز)

صفحه 9 از 9 نخستنخست ... 789

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 2 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 2 مهمان ها)

کاربرانی که این تاپیک را مشاهده کرده اند: 6

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

مرجع تخصصی ویبولتین ویکی وی بی در سال 1391 تاسیس شده است و افتخار میکند که تا کنون توانسته به نحو احسن جدید ترین آموزش ها و امکانات را برای وبمستران میهن عزیزمان ایران به ویژه کاربران ویبولتین به ارمغان بیاورد .

اطـلـاعـات انجمـن
حـامـیان انجمـن