بالاخره از بیمارستان مرخص و با هزار زحمت به خانه برگشتم، فکر میکردم هیچکس در دنیا حال و روزم را درک نمیکند. همه چیز سخت و سنگین به نظر میرسید؛ حتی نفس کشیدن.
اما وقتی درِ خانه را باز کردم، مریم آنجا بود. با یک لبخند آرام و فنجانی چای داغ که بخار از کنارههایش بالا میرفت. گفت:
خوش آمدی قهرمان.
خندهام گرفت، هرچند با درد همراه بود. پرسیدم:
قهرمانِ بینی گچی؟
و او آرام نزدیک آمد، سرم را به شانهاش تکیه داد و گفت:
قهرمان کسی است که حتی با باند و گچ روی صورت، هنوز میتواند قلب کسی را تندتر بتپاند.
آن لحظه فهمیدم که هیچ گچی، هیچ زخمی، هیچ دردی نمیتواند مانع عاشقانه بودن زندگی شود. مریم در کنارم بود، و همین برایم زیباترین مرهم بود.