می خوام امشب تا سحر به کوه و دشت سر بزنم
واسه پیدا کردن یار رمیده قلبمو خنجر بزنم
می خوام امشب تا سحر مثه بارون ببارم
پشت خیمه ها برم سر به بیابون بزارم
بانوی صحرا نشین ای کولیه بی سرزمین
روی زرد و خسته ی این عاشق مارو ببین
می خوام امشب تا سحر به کوه و دشت سر بزنم
واسه پیدا کردن یار رمیده قلبمو خنجر بزنم
می خوام امشب تا سحر مثه بارون ببارم
پشت خیمه ها برم سر به بیابون بزارم
بانوی صحرا نشین ای کولیه بی سرزمین
روی زرد و خسته ی این عاشق مارو ببین
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست، ، هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود…
صحنه پیوسته بجاست،، خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
! Paradox (امروز)