با هم رفتیم اطراف سبزوار، گشت زنی توی یک دهِ کوچک. آنجا بود که چشم مان افتاد به یک پیرزن کشاورز. با مختصری آب و ملک و گوسفند، صبح تا شب آبیاری و وجین و چرای گوسفندها کارش بود. شوهرش مرده بود و زن، دست تنها، چند تا پسر و دختر را فرستاده بود سر زندگی شان. ا
قشنگ نوشت ♣دلم قُرص استوقتی ..مُسَکِنم تویی
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم من بودم
که نبودم...گروس عبدالملکیانقشنگ نوشت ♣فـضـیلت انـساندر نــگـهداشـتن حـــد وســط مــیان افـراط و تــفـریـط اســت . . .