شا
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه بر هم نزنم تا که زِ دستم نرود
ناز چشم تو ، بقدر مژه بر هم زدنی....
"فریدون مشیری"
من سکوت خویش را گم کرده امای سکوت ای مادر فریادهاگم شدم در این هیاهو گم شدم من که خود افسانه میپرداختمعاقبت افسانه مردم شدم !تو کجایی تا بگیری داد من ؟گر سکوت خویش را میداشتمزندگی پر بود از فریاد من !
"فریدون مشیری"
امــروز دســت گیــر
کــه فــردا،
از دســت رفتــه اســت؛
انســان خستــهای کــه نجــاتــش بــه دســت تــوســت . . .
"فریدون مشیری"