جلال آل احمد یکی از نویسندگان برتر رئالیسم است. من این داستان رو خوندم تا چند روز ذهنم درگیر بود که چنین وقایعی تو جامعه هست و جلال آل احمد خیلی زیبا این واقعیت تلخ رو به تحریر در آورده است.
بچه مردم
خوب من چه می توانستم بکنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه که
مال خودش نبود . مال شوهر قبلی ام بود ، که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيرد. اگر کس ديگری جای من بود ، چه می کرد؟ خوب من هم می بايست
زندگی می کردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم می داد ، چه ميکردم؟ناچار بودم بچه را
يک جوری سر به نيست کنم . يک زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز
. ديگری به فکرش نمی رسيد.نه جايی را بلد بودم ، نه راه و چاره ای می دانستم
.می دانستم می شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگری سپرد
ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟از کجا می توانستم حتم داشته باشم که
معطلم نکنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند ؟ از کجا؟
نمی خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتی همسايه ها
: تعريف کردم ،... نمی دانم کدام يکی شان گفت
« خوب ، زن ، می خواستی بچه ات را ببری شيرخوارگاه بسپری. يا ببريش
دارالايتام و ...»
: نمی دانم ديگرکجاها را گفت . ولی همان وقت مادرم به او گفت که
« خيال می کنی راش می دادن؟ هه »
من با وجود اين که خودم هم به فکر اين کار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان
:وقتی اين را گفت ، باز دلم هری ريخت تو و به خودم گفتم
«؟ خوب زن، تو هيچ رفتی که رات ندن »
:و بعد به مادرم گفتم
« کاشکی اين کارو کرده بودم .»
.ولی من که سررشته نداشتم . من که اطمينان نداشتم راهم بدهند
آن وقت هم که ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينکه يک دنيا غصه روی
.دلم ريخت . همه شيرين زبانی های بچه ام يادم آمد . ديگر نتوانستم طاقت بياورم
وجلوی همه در و همسايه ها زار زار گريه کردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
گريه هم می کنه!خجالت نمی کشه »: يکی شان زير لب گفت ...»
باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلی دلداری ام داد.خوب راست هم می گفت، من که
اول جوانی ام است، چرا برای يک بچه اين قدر غصه بخورم؟آن هم وقتی شوهرم
مرا با بچه قبول نمی کند.حال خيلی وقت دارم که هی بنشينم و سه تا و چهارتا
بزايم . درست است که بچه اولم بود و نمی بايد اين کار را می کردم...ولی خوب،
حال که کار از کار گذشته است.حالا که ديگر فکر کردن ندارد.من خوودم که آزار
نداشتم بلند شوم بروم و اين کار را بکنم.شوهرم بود که اصرار می کرد.راست هم
می گفت.نمی خواست پس افتاده يک نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند. خود من هم
وقتی کلاهم را قاضی می کردم ، به او حق می دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه های
شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگی خودم
ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادی ندانم؟خوب او هم همين طور. او هم حق
-داشت که نتواند بچه مرا ، بچه مرا که نه ، بچه يک نره خر ديگر را-به قول خودش
سر سفره اش ببيند. درهمان دو روزی که به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از
بچه بود. شب آخر،خيلی صحبت کرديم. يعنی نه اين که خيلی حرف زده باشيم.او
: باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم
«؟ خوب ميگی چه کنم »
:شوهرم چيزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت
« من نمی دونم چه بکنی . هر جور خودت می دونی بکن.من نمی خوام پس افتاده
يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم .»
راه و چاره ای هم جلوی پايم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نيامد.مثلا با من قهر
کرده بود.شب سوم زندگی ما باهم بود . ولی با من قهر کرده بود.خودم می دانستم
که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر يک سره کنم.صبح هم که از در
:خانه بيرون می رفت ، گفت
« ظهر که ميام ، ديگه نبايس بچه رو ببينم ،ها !»
و من تکليف خودم را همان وقت می دانستم. حالا هرچه فکر می کنم،
نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد!ولی ديگردست من نبود. چادر نمازم را به
سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام
نزديک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت.بديش اين بود که سه سال عمر
صرفش کرده بودم .اين خيلی بد بود. همه دردسرهايش تمام شده بود. همه
شب بيدار ماندن هايش گذشته بود. و تازه اول راحتی اش بود .ولی من ناچار بودم
.کارم را بکنم . تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم.کفشش را هم پايش کرده بودم
لباس خوب هايش را هم تنش کرده بودم.يک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر،
شوهر قبلی ام برايش خريده بود . وقتی لباسش را تنش می کردم،اين فکر هم بهم هی
: زد که
«؟ زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی »
ولی دلم راضی نشد. می خواستم چه بکنم؟چشم شوهرم کور، اگر باز هم
.بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد.لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم
خيلی خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور
کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. ديگر لازم نبود هی فحشش
بدهم که تندتر بيآيد.آخرين دفعه ای که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه
: می بردم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم
« اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقا می خرم !»
يادم است آن رو ز هم ، مثل روزهای ديگر ، هی ا ز من سوال می کرد.يک اسب
پايش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خيلی اصرار
کرد که بلندش کنم تا ببيند چه خبر است. بلندش کردم . و اسب را که دستش
: خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد . وقتی زمينش گذاشتم گفت
«؟ مادل!دسس اوخ سده بود »
. گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده
تا دم ايستگاه ماشين ، آهسته آهسته می رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشين ها
شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توی ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد.بچه ام
هی ناراحتی می کرد.و من داشتم خسته می شدم. از بس سوال می کرد ، حوصله ام
:را سر برده بود. دوسه بار گفت
« پس مادل چطول سدس؟ ماسين که نيومدس.پس بليم قاقا بخليم .»
و من باز هم برايش گفتم که الان خواهد آمد. و گفتم وقتی ماشين سوار شديم
قاقا هم برايش خواهم خريد. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه که پياده
:شديم ، بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسيد. يادم است که يکبار پرسيد
«؟ مادل !تجا ميليم »
: من نمی دانم چرا يک مرتبه ، بی آن که بفهمم ، گفتم
.ميريم پيش بابا
: بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد بعد پرسيد
«؟ مادل! تدوم بابا »
:من ديگر حوصله نداشتم .گفتم
!جونم چقدر حرف می زنی؟ اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها
حال چقدر دلم می سوزد. اين جور چيزها بيش تر دل آدم را می سوزاند.چرا
دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شکستم ؟از خانه که بيرون آمديم، با خود عهد
کرده بودم که تا آخر کار عصبانی نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش
خوش رفتاری کنم .ولی چقدر حالا دلم می سوزد!چرا اينطور ساکتش کردم؟
بچهکم ديگر ساکت شد. و با شاگرد شوفرکه برايش شکلک در می آورد حرف می زد
گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل می گذاشتم ، نه به بچه ام که
هی رويش را به من می کرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتی پياده می شديم ،
بچه ام هنوز می خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلی بودند.و من هنوز
وحشت داشتم که کاری بکنم .مدتی قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها کم تر
شدند.آمدم کنار ميدان .ده شاهی از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
مانده بود و مرا نگاه می کرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمی دانستم چه طور
حاليش کنم.آن طرف ميدان ، يک تخمه کدويی داد می زد.با انگشتم نشانش دادم و
:گفتم
.بگير برو قاقا بخر.ببينم بلدی خودت بری بخری
:بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد رو به من گفت
« مادل تو هم بيا بليم .»
: من گفتم
.نه من اين جا وايسادم تو رو می پام .برو ببينم خودت بلدی بخری
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد . مثل اينکه دو دول بود.و نمی دانست چه طور بايد
چيز خريد.تا به حال همچه کاری يادش نداده بودم.بربر نگاهم می کرد.عجب
.نگاهی بود!مثل اينکه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلی بد شد
نزديک بود منصرف شوم .بعد که بچه ام رفت و من فرار کردم و تا حالا هم حتی
آن روز عصر که جلوی درو همسايه ها از زور غصه گريه کردم -هيچ اين طور
دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزديک بود طاقتم تمام شود.عجب نگاهی بود.بچه ام
سرگردان مانده بود و مثل اين که هنوز می خواست چيزی از من بپرسد. نفهميدم چه
: طور خود را نگه داشتم . يک بار ديگر تخمه کدويی را نشانش دادم و گفتم
« برو جونم !اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين . برو باريکلا .»
بچهکم تخمه کدويی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگيرد و گريه
: کند،گفت
« مادل من تخمه نمی خوام .تيسميس می خوام . »
من داشتم بی چاره می شدم . اگر بچه ام ي: خرده ديگر معطل کرده بود ، اگر
. يک خرده گريه کرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولی بچه ام گريه نکرد
: عصبانی شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم
« کيشميش هم داره.برو هر چی ميخوای بخر. برو ديگه .»
.و از روی جوی کنار پياده رو بلندش کردم و روی اسفالت وسط خيابان گذاشتم
:دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم
« ده برو ديگه دير ميشه .»
خيابان خلوت بود. از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پيدا نبود که
: بچه ام را زير بگيرد.بچه ام دو سه قدم که رفت ، برگشت و گفت
«؟ مادل تيسميس هم داله »
: من گفتم
« آره جونم . بگو ده شاهی کشمش بده .»
و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيأه بود که ي: مرتبه يک ماشين بوق زد و من
از ترس لرزيدم . و بی اين که بفهمم چه می کنم ، خود را وسط خيابان پرتاب کردم و
بچه ام را بغل زدم و توی پياده رو دويدم و لای مردم قايم شدم. عرق سر و رويم راه
: افتاده بود و نفس نفس می زدم . بچهکم گفت
«؟ مادل !چطول سدس »
: گفتم
هيچی جونم . از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش می رفتی ، نزديک بود بری
.زير هوتول
اين را که گفتم ، نزديک بود گريه ام بيفتد. بچه ام همانطور که توی بغلم بود ،
گفت:
« خوب مادل منو بزال زيمين.ايندفه تند ميلم .»
. شايد اگر بچهکم اين حرف را نمی زد، من يادم رفته بود که برای چه کاری آمده ام
ولی اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشک چشم هايم را پاک نکرده
بودم که دوباره به ياد کاری که آمده بودم بکنم ، افتادم. به يآد شوهرم که مرا غضب
خواهد کرد.افتادم . بچهکم را ماچ کردم . آخرين ماچی بود که از صورتش
:برمی داشتم .ماچش کردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم
« تند برو جونم، ماشين ميآدش .»
باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت . قدم های کوچکش را به عجله
.برمی داشت و من دو سه بار ترسيدم که مبادا پاهايش توی هم بپيچد و زمين بخورد
آن طرف خيابان که رسيد ، برگشت و نگاهی به من انداخت . من دامن های چادرم را
زير بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم . همچه که بچه ام چرخيد و به طرف
من نگاه کرد ، من سر جايم خشکم زد . مثل يک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته
.باشند ، شده بودم . خشکم زده بود و دستهای يم همان طور زير بغل هايم ماند
درست مثل آن دفعه که سرجيب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و کندو کو
می کردم و شوهرم از در رسيد.درست همان طور خشکم زده بود . دوباره از
عرق خيس شدم. سرم را پايين انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم ،
بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزی نمانده بود به تخمه کدويی برسد. کار من تمام
شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود.از همان وقت بود که انگار اصلا
بچه نداشتم .آخرين باری که بچه ام را نگاه کردم .درست مثل اين بود که بچه مردم را نگاه
می کردم . درست مثل يک بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه می کردم.درست
همان طور که از نگاه کردن به بچه مردم می شود حظ کرد، از ديدن او حظ می کردم.و به
عجله لای جمعيت پياده رو پيچيدم . ولی يک دفعه به وحشت افتادم .نزديک بود قدمم
خشک بشود و سرجايم ميخکوب بشوم .وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سياه مرا چوب
زده باشد.از اين خيال ، موهای تنم راست ايستاد و من تند تر کردم.دو تا کوچه پايين تر
خيال داشتم توی پس کوچه ها بيندازم و فرار کنم.به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده
بودم،
که يکهو ، يک تاکسی پشت سرم توی خيابان ترمز کرد .مثل اين که حالا مچ مرا خواهند
.گرفت
تا استخوان هايم لرزيد. خيال می کردم پاسبان سر چهارراه که مرا می پاييد ، توی تاکسی
پريده حالا پشت سرم پياده شده و حالا است که مچ دستم را بگيرد . نمی دانم چه طور
برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم. و وارفتم.مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و
داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشيدم و فکر ديگری به سرم زد. بی اين که بفهمم ،
و يا چشمم جايی را ببيند، پريدم توی تاکسی و در را با سروصدا بستم. شوفر
غرغر کرد و راه افتاد. و چادر من لای در تاکسی مانده بود .وقتی تاکسی دور
شد و من اطمينان پيدا کردم ، در را آهسته باز کردم. چادرم را از لای در بيرون
کشيدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکيه دادم و نفس راحتی کشيدم.و
.شب ، بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم دربيآورم