روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ازکجا آمده ام ، آمدنم بهر ِ چه بود
به کجا میروم آخر ننمائی وطنم


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حلّ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر اُفتد نه تو مانیّ و نه من(خیّام)

هر کُتب خرد که هست اگر بر خوانند
در پردۀ اسرار شدن، نتوانند
صندوقچۀ سرّقدم، بس عجب است
در بند و گشادش، همه سرگردانند


اجزای تو جمله گوش میباید و بس
جان ِ تو سخن نیوش میباید و بس
گفتی که مردِ راه چون، میباید
نظّارگی و خموش میباید و بس(عطار)