دلتنگم از نامهرباني ها اي خوب! با من مهربان تر باشزندانيِ ناباوري هايم زيبا! برايم بالِ باور باششهرٍِِسکوتم کو به کو دردست، غم در سکوتم پاي مي کوبدفصلِ غريبم را رعايت کن، مثل شکفتن شادي آور باشدرد من اما بي خيالي نيست، از جنس اندوه اهالي نيستبين من و دل هاي زردآواز در دادگاهِ عشق داور باشمن سال ها بر بي دريغي سبز، در پاي دل ها ريختم خود راپيوسته با فرداي خود گفتم در رويش دل ها شناور باشدر روزگار نام و نان افسوس، ديگر کسي با من برادر نيستمن مانده ام با خوبي و خنجر، خواهر براي من برادر باشنامردمي ها ديده ام بسيار ، از ساکنانِ اشک و لبخندمگسترده اي در من ولي يک چند در باورم آيينه گستر باشگفتي که برگردم ولي ديگر ذوقي براي بازگشتم نيستتا بازگردم، مثل فروردين با قاصدک ها آسمان پر باشيک روز برمي گردم اما سرد، بر دوش نخلستاني از اندوهآن روز بر بالين من بنشين، دلواپس فرداي ديگر باشفردا نمي دانم چه خواهم شد، عمري نماز آشفته سر کردمبرمن نمازِ دل بخوان آن روز، با شعرهايم مهربان تر باش