وه چه نیروی شگفت انگیزی است،
دست هایی که به هم پیوسته است!
به یقین، هر که به هر جای، درآید از پای
دست هایش بسته است!

فریدون مشیری
یاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت، نخی خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه‌ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را دریابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی به خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرم

فریدون مشیری