زبان عشق

دستور زبان عشق




دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟




می‌توان آیا به دریا حكم كرد

كه دلت را یادی از ساحل مباد؟




موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟





آنكه دستور زبان عشق را


بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را

در كف مستی نمی‌بایست داد




سفره ای دلم دوباره باز شد
این ترانه بوی نان نمی دهدبوی حرف دیگران نمی دهدسفره ی دلم دوباره باز شدسفره ای که بوی نان نمی دهدنامه ای که ساده وصمیمی استبوی شعر و داستان نمی دهد:... با سلام و آرزوی طول عمرکه زمانه این زمان نمی دهد



ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم