از تو کلام از سر لطفی، حتی نگاهی دلنشین کافی است
آری برای شام یک درویش، آب و کمی نان جوین کافی است
در کشور جانم نمیخواهم، فرمانروای دیگری جز تو
زیرا به این باور یقین دارم، یک شاه در یک سرزمین کافی است
من جز به اذن حضرت چشمت، راهی به لبهایت نمیجویم
پیشانیات را پاک کن از اخم، نامهربان! دیوار چین کافی است
شعر و ترانه، چشمک و ابرو، صیاد یک شیر است یا آهو
آمادهام، تیر و کمانت کو؟ صیدم کن ای آهو! کمین کافی است
هرچند با سقفی جدا از هم، سقفی جدا فرسنگها از هم
تو دوستم داری همین خوب است،من عاشقت هستم همین کافی است
مهدی عابدی
مرا به جرم هزاران گناه می بردندشبی که روح توبر دوش ماه می بردنددوباره آمده بودند تا کرانه درددلم به جای خودم اشتباه می بردندترا بخاطر یک آسمان پراز لبخندمرا برای قصاص نگاه می بردندتمام دفتر اشعار من سند می شدبه انضمام دلی غرق آه می بردندچقدر قاضی پرونده بدقلق می شدکه آبروی تودر دادگاه می بردندهمیشه رسم بر این بوده یک نفر محکومبه پای چوبه ی داری سیاه می بردنداگر که چشم تو حکمش دوباره اعدام استمرا به پای خودم دلبخواه می بردند