روی تو گلی ز بوستانی دگرست

لعل لبت از گوهر کانی دگرست
دل دادن عارفان چنین سهل مگیر
با حسن دلاویز تو آنی دگرست
ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار
کاین عشق من و تو داستانی دگرست
چو نی نفس تو در من افتاد و مرا
هر دم ز دل خسته فغانی دگرست
تیر غم دنیا به دل ما نرسد
زخم دل عاشق از کمانی دگرست
این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت
گنج غم عشق را نشانی دگرست
از قول و غزل سایه چه خواهی دانست
خاموش که عشق را زبانی دگرست

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشیچراغ خلوت این عاشق کهن باشیبه سان سبزه پریشان سرگذشت شبمنیامدی تو که مهتاب این چمن باشیتو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهاتکه بر مراد دل بی قرار من باشیتو را به آینه داران چه التفات بودچنین که شیفته ی حسن خویشتن باشیدلم ز نازکی خود شکست در غم عشقوگرنه از تو نیاید که دلشکن باشیوصال آن لب شیرین به خسروان دادندتو را نصیب همین بس که کوهکن باشیز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چندبه حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشیخموش سایه که فریاد بلبل از خامی ستچو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی