گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبوداینک هزار بار ، رها کرده بودمتزان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشیدر پیش پای مرگ فدا کرده بودمتهر بار کز تو خواسته ام بر کنم امیدآغوش گرم خویش برویم گشاده ایدانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیستاما درین فریب ، فسون ها نهاده ایدر پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریبلیکن هزار جامه بر اندام او کنیچون از ملال روز و شبت خاطرم گرفتاو را طلب کنی و مرا رام او کنیروزی نقاب عشق به رخسار او نهیتا نوری از امید بتابد به خاطرمروزی غرور شعر و هنر نام او کنیتا سر بر آفتاب بسایم که شاعرمدر دام این فریب ، بسی دیر مانده امدیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویشای زندگی ، دریغ که چون از تو بگسلمدر آخرین فریب تو جویم پناه خویش
نادر نادرپور