خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی‎ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته‎ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه، که نایاب‎ترین مرجان‎ها
تپش تب‎زده ی نبض مرا می‎فهمید
آسمان روشنی‎اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به انداز ی هم سهم ز دریا بردیم
هیچ‎کس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
من که حتی پی پژواک خودم می‎گردم
آخرین زمزمه‎ام را همه شهر شنید