اخه چراااا؟؟؟؟؟؟؟سارینا كلید را در قفل چرخاند.
- بیا تو.
- كسی خونه تون نیست؟!!؟
- نه.پدر و مادرم 2 روزه رفتن مسافرت تا 3-4 روز دیگه نميان
سارینا به صورت باران نگاه كرد و خندید.
-چیه نكنه فكر كردی میخوام بكشمت؟؟؟
باران هم خندید.دو دختر در حالی كه حسابی از راه طولانی كه پشت سر گذاشته بودن
خسته بودند روی مبل افتادند.
كمی بعد سارینا گفت :
«برو یه دوش بگیر شاید یه كم حالت جا بیاد.منم تا تو بیای بیرون
میرم یه سری خرت و پرت بخرم.»
از نظر باران هم پیشنهاد خوبی بود.
با راه طولانی كه از مدرسه اومده بودند یه دوش
حسابی حال شو جا می آورد.
چند دقیقه بعد از این كه سارینا رفت بیرون باران وارد حمام شد.
حدود 5 دقیقه بعد سارینا با 4 تا پسر به خانه برگشت.
بعد از كمی پچ پچ با آن چهار نفر قرار
شد حسام اول وارد حمام شود.
باران در حالی كه سرش بالا گرفته بود
و از برخورد قطرات آب با صورتش لذت میبرد،صدای
در حمام را شنید.فكر كرد
سارینا برگشته. داد زد :«اومدم.»
صدای در دوباره شنیده شد و بعد از آن صدای سارینا:
«یه دقیقه درو وا كن.»
باران در را باز كرد
و با كمال ناباوری قد بر افراشته پسری حدوداً 23 ساله را در مقابل خود
دید.
پسر فرصت هیچگونه عكس العملی را به او نداد،
بیرحمانه او را به داخل هل داد و
خود نیز با او به داخل رفت.
میرسید.درچهره ی سارینا اثر هیچگونه پشیمانی دیده نمیشد،
انگار این كاربرای او عادی
بود.بعد از20 دقیقه حسام از حمام بیرون آمد و خطاب به سارینا گفت:
- دمت گرم دختر بود خیلی حال داد.
چون دختر خوبی بودی به تو هم یه حال اساسی
میدم.
- پس فكر كردی چرا آوردمت اینجا؟
سارینا و حسام وارد اتاق خواب شدند.
این بار نوبت كامیار بود كه وارد حمام شود. حدود
20-25 دقیقه بعد كامیار هم اومد بیرون .
_ خوب بود اگه یه ذره كمتر جیغ میكشید بهتر هم میشد.
و بعد از او نوبت بردیا بود.
بردیا وارد حمام شد نزدیك 35 دقیقه گذشت ولی او هنوز بیرون
نیومده بود .صدای اعتراض فرشاد كه نفر آخر بود بلند شد:
_بردیا داداش مثل اینكه خیلی بهت حال داده.
بیا بیرون دیگه 2ساعته اون تویی.
ولی صدایی از داخل شنیده نشد
و بر خلاف دفعه های قبل اینبار از باران به جز جیغ
كوتاهی كه اوایل رفتن بردیا به داخل حمام كشیده بود
صدایی شنیده نشده بود.
_بررردیاااااااا.داداش دارم یه جورایی عصبانی میشم ها.
ولی باز هم صدایی شنیده نشد.
فرشاد خشمگین به طرف در حمام رفت
و كامیار سعی در متوقف كردنش داشت اما فرشاد
بلافاصله در را باز كرد و فریادی از ناباوری سر داد.
سارینا و حسام بعد از فریاد فرشاد
بلافاصله از اتاق بیرون آمدند . سارینا ملحفه ای را دور خود پیچیده بود و حسام هم زیپ
شلوارش باز بود.
سارینا به داخل حمام نگاه كرد و در جا خشكش زد.بعد از 30 ثانیه انگار
تازه فهمیده بود كه چه اتفاقی افتاده جیغ كشید به گریه افتاد.
بردیا رگ باران را با تیغ زده بود
و با خون او چیزی روی دیوار نوشته بود و سپس خود را نیز كشته بود.
نوشته ی روی دیوار این بود:
«نامـردا ؛ چرا خواهر من؟؟؟