در یک روز گرم تابستانی، غمی پنهان در وجود یک پسر جوان، لانه کرده است. او بُغض‌اش را فرو می‌دهد و در خیالات خود غوطه ور می‌شود... چند لحظه بعد، به صفحه آگهی استخدام روزنامه چشم می‌دوزد و با دنیایی از امید، گوشی تلفن را برمی دارد:

«الو! کارخونه چرخ و فلک؟!»
- بله، بفرمایید!
- من درخصوص آگهی تون تماس می‌گیرم!
- شما متاهل هستی؟!
- فعلا خیر!
- ما هم فعلا معذوریم!... امیدوارم موفق و...
- لطفا چند لحظه صبرکنین تا بنده تکلیفم رو مشخص کنم!
- چه تکلیفی؟!
پسرجوان با تلفن همراه خود، شماره می‌گیرد: «الو! آقای سلطانی، سلام!»

صدای عصبی مردی میانسال، پرده گوش جوان را می‌آزارد: «ای بابا! بازم که شمایی! چند بار بهت بگم؛ من به آدم بیکار دختر نمی‌دم؛ چرا حالیت نمی‌شه جوون؟!
- من حالیم می‌شه، لطفا با مسئول استخدام کارخونه چرخ و فلک صحبت کنین تا تکلیف من معلوم بشه!... آقای مسئول! خواهش می‌کنم شما هم با پدرخانم آینده بنده صحبت بفرمایین تا بلکه مشکل حل بشه و... .
- چه صحبتی؟!
- تقاضا می‌کنم با هم مشورت کنین و به توافق برسین که من، اول کار پیدا کنم و به خواستگاری برم و یا به خواستگاری برم و بعد در فکر استخدام باشم؟!


جوان، هر دو گوشی تلفن را به هم نزدیک می‌کند و صداهای درهم و نامفهوم دو مرد، در اتاق به گوش می‌رسد و به ناگهان جَنگ تلفن ثابت و تلفن همراه، آغاز می‌شود که: آقا! استخدامش کن، گناه داره!... آدم مجرد نمی‌تونه درکارخونه چرخ و فلک استخدام... بذار سر و سامون بگیره!... من دختر نازنینم رو به یه آدم آسمون جل... این مشکل من نیست آقا!...‌ای مسئول چرخ و فلکی! چرا جوونای مردم رو می‌چرخونی و سرگردون شون می‌کنی؟!... تو اصلا معلومه چی داری می‌گی پیرمرد؟!... پیرمرد باباته! درست حرف بزن،‌ای مردم آزار بی‌وجدان!... تو از جون من چی می‌خوای مرد حسابی!؟... ساکت می‌شی یا...؟!.... حرف دهنت رو بفهمم، وگرنه... وگرنه چی؟ مثلا چیکار می‌کنی؟!...


جوان در میان سر و صدا و مشورت دو مرد بزرگ، همراه با موجی از بُغض و درد، سرگردان و پریشان است که چه کند؛ بخندد و یا...


****


... و اینک جَنگ تلفن ثابت و تلفن همراه، به پایان رسیده و اما هنوز هم در یک روز گرم تابستانی، غمی پنهان در وجود یک پسر جوان، لانه کرده است.
او بُغض‌اش را فرو می‌دهد و در خیالات خود غوطه ور می‌شود... چند لحظه بعد، به صفحه آگهی استخدام روزنامه چشم می‌دوزد و با دنیایی از امید، گوشی تلفن را برمی دارد:» الو!... .
نویسنده: حمیدرضا نظری