|
بالاخره رفتم بهشت

نوبت من , قرار بود از روى پلى بگذرم , به باريکى مو و به تيزى لبه ى شمشير . خودم مى دانستم مى افتم و افتادم , پرونده ام بعد از من افتاد زمين , طورى ام نشد .
پرونده را کسى برايم خواند .
ٽواب خيلى کم دارى، اما گناه هم خيلى ندارى , روزه و نمازى را که نخواندى خدا بخشيده , يک شاکى خصوصى دارى، اگر او رضايت بدهد، مى روى بهشت , شاکى ام از حال و روزم باخبر بود , مى دانست که اگر طلبش را ندادم، به خاطر ندارى ام بوده نه چيز ديگرى ....
وقتى وارد بهشت شدم، غروب بود , دنبال جايى مى گشتم براى خواب که ناگهان افتادم وسط قصرى که تمام ديوارهايش از طلا بود . منى که عمرى مستأجر و در به در بودم ،حالا صاحب کاخى شده ام بى سر و ته , در پوستم نمى گنجيدم .
دلم مى خواست گلويى تازه کنم و خستگى ام در ايد , ميزى بزرگ پر از ميوه و نوشيدنى و خوردنى جلوى پايم سبز شد . منى که پول نداشتم اب معدنى بخورم ،حالا انواع نوشيدنى ها ... واى ..... واى چند نفر خدمه ى خانم !
ناگهان يادم آمد که بايد حورى باشند , چون همه زيبا و دلفريب بودند , اما من خجالت مى کشيدم به آن ها نگاه کنم , تا آن موقع چنين صحنه اى را نديده بودم , هيچ زنى را به غير از همسرم محرم و همدم نمى دانستم , نوشيدنى را فراموش کردم. زدم بيرون از قصر , از ايوان قصر به قصرهاى همسايگان نظرى انداختم ,
شب شده بود، اما مى شد داخل اتاق ها را ديد , به عمرم چنين چيزهايى را نديده بودم , از خودم خجالت کشيدم که بايستم و نگاه کنم , برگشتم داخل , رفتم توى اتاقى در را بستم و به جهنمى که افتاده بودم، فکر مى کردم .
دلم براى کارم تنگ شده بود , کارى که خانه ى مردم را رنگ مى زدم , مزد مى گرفتم و خسته بر مى گشتم منزل و در کنار همسر و فرزندم سر سفره ى ساده با هم شام مى خورديم و ...
به همين فکر ها بودم که خوابم برده بود , صبح که بيدار شدم دوباره چشمم به خوراکى هاى رنگارنگ روى ميز و خدمه ها افتاد . زدم بيرون , از جلوى درب قصرم راهى مى گذشت , به راه افتادم , انچه را که دوست نداشتم مى ديدم , همه مردها در حال خوشگذرانى بودند , کسى کار نمى کرد, از صداى خش خش جاروى رفتگر خبر نبود , رفتگر هم بغل يکى افتاده بود و ....
بوى نان و نانوايى نمى امد , نانوا هم با چند حورى در حال خوش و بش بود , صداى راننده ى مسافر کش هم نمى امد , راننده کنار جويى از شراب دراز به دراز افتاده بود .
زير سايه ى درختان پر از جفت نر و ماده ى ادمها بود که فقط .....
در حقيقت همه داشتند اجر و مزد کارهاى خوبشان را مى گرفتند و حق شان بود اين خوشگذرانى ها ..
دلم مى خواست کمى گناه کنم تا مرا از بهشت بيرون کنند، اما هرچه گشتم کارى که باعٽ گناه شود را پيدا نکردم , گريه و خنده در انجا ٽواب بود , چشم چرانى حقم بود , با جنس مخالف دوست شدن و ... عين عدالت بود .
چيزى براى دزدى پيدا نکردم , انچه مى ديدم، مال خودم بود .
بچه ى روزنامه فروش و واکسى نديدم که سرش را کلاه بگذارم و گناهکار شوم , حتى بچه ها در حال خوشگذرانى بودند .
تيم هاى ورزشى مرد وزن قاطى بود، ولى کسى ورزش نمى کرد , بخور و بخواب و ... رايج شده بود , تنها کارى که انسان نمى کرد کار کردن بود , همه چى مهيا , حتى هوا سرد هم نمى شد , گرم هم نمى شد , همه چى خوب بود الا حال من . بدم مى امد از اين بخور و بخواب ....
داشتم مى رفتم زير سايه ى درختى که استراحت کنم , صداى همسرم را شنيدم , وااااااااااى چقدر خوشحال شدم . صداى خودش بود , مى گفت بلند شو , ساعت ۶ است , اگر دير بلند شوى به موقع نمى رسى سرکارت ...
تا متوجه شدم که آنچه را مى ديدم تماما خواب بوده، گويا وارد بهشت شدم .
بهشت من اينجاست , همين خاک , همين هوا , همين قوچان خودم ....
صبحانه را با همسر و فرزندم خوردم , ساک مخصوص ناهارم را برداشتم که بروم سرکارم , موقع خداحافظى به همسرم گفتم :
هميشه برايم دعا کن که هرگز به بهشت نروم ....
قلندر قوچانى
۱۳۹۵,۲,۱۹
|
|