بده آن قوطی سرخاب مرا
تا زنم رنگ به بی رنگی ی خویش
بده آن روغن ، تا تازه کنمچهر پژمرده ز دلتنگی خویش
بده آن عطر که مشکین سازمگیسوان را و بریزم بر دوش
بده آن جامه ی تنگم که کسانتنگ گیرند مرا در آغوش
بده آن تور که عریانی رادر خمش جلوه دو چندان بخشم
هوس انگیزی و آشوبگریبه سر و سینه و پستان بخشم
بده آن جام که سرمست شومبه سیه بختی خود خنده زنم
روی این چهره ی ناشاد غمینچهره یی شاد و فریبنده زنم
وای از آن همنفسی دیشب من
چه روانکاه و توانفرسا بود
لیک پرسید چو از من ، گفتم
کس ندیدم که چنین زیبا بودوان دگر همسر چندین شب پیش
او همان بود که بیمارم کردآنچه پرداخت ، اگر صد می شد
درد ، زان بیشتر آزارم کرد
پر کس بی کسم و زین یارانغمگساری و هواخواهی نیست
لاف دلجویی بسیار زنندلیک جز لحظه ی کوتاهی نیست
نه مرا همسر و هم بالینیکه کشد دست وفا بر سر من
نه مرا کودکی و دلبندیکه برد رنگ غم از خاطر من
آه ، این کیست که در می کوبد ؟
همسر امشب من می اید
وای ای غم ز دلم دست بکش
کاین زمان شادی او می باید
لب من ای لب نیرنگ فروش
بر غمم پرده یی از راز بکش
تا مرا چند درم بیش دهند
خنده کن ، بوسه بزن ، ناز بکش