تو سرنوشت منی ، از تو من کجا بگریزم ؟


کجا رها شوم از این طلسم ؟ تا بگریزم



اسیر جاذبه ی بی امان ات آن پر کاهم

که ناتوانمت از طیف کهربا ، بگریزم



تو خویش راز اساطیر و قصه های محالی


و گر به کشور سیمرغ کیمیا بگریزم



به جز تو نیست هر آن کس که دوست داشته بودم


اگر هر آینه سوی گذشته ها ، بگریزم



هوا گرفته ی عشق توام ، چگونه از این دام ،


به بال بسته دوباره سوی هوا بگریزم ؟



به خویش هم نتوانم گریخت ، از تو که عیب است


ز آشناتری اکنون به آشنا ، بگریزم



کجا روم که نه در حلقه ی نگین تو باشد ؟


مگر به ساحتی از سایه ی شما بگریزم



به هر کجا که رَوَم ، رنگ آسمان من این است


سیاه مثل دو چشم تو ! پس چرا بگریزم؟