اغا من اعتراف ميكنم خيلى دختر مظلومى هستم اصلا كار به كاره كسى ندارم نمونش همين چند ساله پيش كه رفته بودم مشهد چون خونه بابام اينا دقيقا وسطه يك پاركه بزرگه هر روز بابام توى پارك ميرفت قدم ميزد منم يه روز چادر مامانم رو پوشيدم افتادم دنبال اون ، اون بدو من بدو هيچى ديگه چشمتون روز بد نبينه بابام برگشت گفت برو خانوم مزاحمم نشو گفتم حاجى كجا ميرى بمون من ازت خوشم اومده (با صداى نازك و مليح خنده قهقهه) نزديك بود با كفشش منو بزنه در رفتم تسبيحشم در اورد افتاد دنبالم كه منو بزنه از ترس داشتم سكته ميكردم خودمو پرت كردم تو حياط ، شبش هم سره سفره شام بابام داشت تعريف ميكرد منم عين مظلوما اروم نشستم شاممو كوفت كردم تقديم شما