سلام

با یه دوست حرف میزدیم که رسیدیم به زندگی

گفت میدونی،
اصلا به این حرفا نیست. اگه قرار باشه ادم زندگی کنه ، بالا بری پایین بیای زندگی میکنه .
باور نداری بزار برات بگم.
یه روز رفتم تو یه پرنده فروشی تا قناریهاشو نگاه کنم. دلم با قناریها خوشه. هم برا اوازشون هم برای لطافت و زیبائیشون.
نه اینکه قناری باز باشم و دلم بخواد یا بتونم نگهشون داشته باشم. نه .
فقط برای دیدن پرنده های زیبا که تو قفسن میرم پرنده فروشی
وقتی رفتم تو ، تو اولین نگاه یه پلاستک مشکی گره زده روی میز فروشنده توجهمو جلب کرد.بعد گفتم خوب پلاستکه دیگه. این که دیدن نداره.
اما یهو دیدم پلاستک تکون خورد. توجهم دیگه شیش دانگ جلبش شد.
دیدم بله پلاستیک تکون میخوره و اشتباه نمیکنم.
هر قدر سعی کردم نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و گفتم ببخشید:
چرا پلاستیک تکون میخوره؟
فروشنده نگاهی بهم انداخت که به نظر میرسید که میگه تو هم حال داری اول صبحی؟
اما نگاه ملتمسانه من در دانستن حقیقت اونو مجاب کرد که بگه:
یه جفت طوطی عروس هلندیم تو مغازه بچه هاشون در اومده . این یکی چلاقه و لنگش برگشته و مادرش اونو از لونه بیرون انداخته. برا اینکه مادرش از بچه های دیگه دست نکشه اونو از قفس در اوردم و چون زنده نمیمونه انداختمش توی پلاستیک تا بمیره. درشم بستم تا زودتر خلاص بشه .
گفتم اخه اینجوری گناه داره. درسته که میمیره اما بزار به حال خودش بمیره . بزارش کنار دیواره که برا خودش خلاص بشه و شایدم یه گربه بخوردش و زودتر راحت بشه.

هوا سرد بود و بیرون بارونی بود.

گفت باشه میزارمش بیرون .
گفتم اجازه میدی من بزارمش کنار دیوار.
گفت باشه بزار. فرق نمیکنه.
زود پلاستیکو از رو میز برداشتم و درشو باز کردم. یه پرنده کوچولوی بدون پر و درمانده توش بود که دست و پا میزد .شاید داشت خداشو صدا میکرد.
دلم از جا در اومد. دیدم با اینکه دارم طرف در مغازه میرم اما دلم نمیزاره که اونو بزارم کنار دیوار .

برگشتم و گفتم شرمنده:
تو که میخوای اینو بزاری بمیره . اگر اشکال نداره من برش میدارم . شاید زنده موند.

گفت هر جور راحتی.
اصلا مثل اینکه اون جوجه وجود نداشت براش.

گفتم اصلا این میتونه غذا بخوره؟
با بی حوصلگی گفت نه . بعد گفت شاید بیسکوئیت و ارد نخودچی بخوره یعنی اگه بریزی تو گلوش .

با عجله بردمش خونه .
مثل اینکه ماشین اورژانس یه مریض در حا ل مرگو میخواد برسونه بیمارستان .
یه جعبه تهیه کردم و گذاشتمش تو جعبه . رفتم یه سرنگ خریدم و یه بسته بیسکوئیت مادر و یه خورده ارد نخودچی .
حل کردم و اروم کمی ریختم تو حلقش
و باز اون روز و روزای دیگه همین غذا رو براش تهیه کردم و تو حلقش ریختم.
الان پنجاه روزشه .
پاش هنوز مشکل داره و میکشدش.
وقتی میبینمش مثل مادری که بچش مریضه دلم میخواد برا پاش کاری بکنم .

هر روز قبل از اینکه برسم خونه صدای جیغشو میشنوم که فهمیده میام.
روی دست و پام میچرخه و الان تو خونه کمی میگرده.

فکر میکنه من مادرشم.

راستی من مادرشم.
عین یه مادر دوسش دارم.


زندگی همینه.