دلم از اینهمه گرفتاری،این همه خونخواری وتبهکاری،گرفته بود.رفتم سراغ دوستم ...گفتم:بیا به خاطر یکلحظه فراموشی ،پیمانه ای چند می بزنیم.
مردان تنها نیستند که به عنوان کارتن خواب در پناه این کوه سکونت دارند،
بلکه خانوادهةایی هستند که با فرزند یا بدون فرزند به عنوان کارتن خواب در داخل غارها زندگی میکنند.
الا، ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گورم
چه میخواهی؟ چه میجویی، در این کاشانهٔ عورم؟چه سان گویم؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردننمیدانی! چه میدانی، که آخر چیست منظورم
تن من لاشهٔ فقر است و من زندانی زورمکجا میخواستم مردن!؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان، به سوز فقر لرزیدمچه ساعتها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا، چه آفتها که من دیدمسکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم