یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
از دیده برآنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
(سیمین بهبهانی)

.
.
.
.
چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست
تویی : همرزم من !‌ هم سنگر من
چه می بینم پس از یک چند دوری
که می لرزد ز شادی پیکر من
تو را می بینم و می دانم امروز
همان هستی که بودی سال ها پیش
درین چشم و درین چهر و درین لب
نشانی نیست از تردید و تشویش
تو رامی بینم و می لرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود
پرندی پرتو خورشید ، آری
نکو دانم که با رنگی نیالود
تو را می دانم ای همگام دیرین
که چون کوه گران و استواری
نه از توفان غم ها می هراسی
نه از سیل حوادث بیم داری
غروری در جبینت می درخشد
نگاهت را فروغی از امیدست
تو می دانی ، به هر جای و به هر حال
شب تاریک را صبحی سپیدست
ز شادی می تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکی می نشیند
بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج
فرو می بلعدش تا کس نبیند
(سیمین بهبهانی)
.
.
.
.
.
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که می‌گذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم
سیاه‌چشمی و خود پاسخ سؤال منی
چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده‌ی محال منی
هوای سرکشی‌ای طبع من، ‌مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته‌بال منی
ازین غمی که چنین سینه‌سوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی
(سیمین بهبهانی)