روسری را پس بزن ، تا شورش بادت شوم
شهر را درهم بریزم شورِ فریادت شوم
ای فدایِ بوسه ات شیرینِ کرمانشاهی ام!
بعد ِ چندین قرن باید باز فرهادت شوم
چشمِ تریاکی تو کم بود عینک هم زدی؟!
شیشه ای کردی مرا تا خوب معتادت شوم
تیز کن چاقویِ زن/جانی خود را بیشتر
اخم کن تا کشته یِ ابروی جلادت شوم
هر کجایِ این جهان که دست بگذارم تویی
پس چگونه بیخیالِ آنهمه یادت شوم
آرزو دارم در آغوشت مرا زندان کنی
تا ابد هرگز نمیخاهم که آزادت شوم
من اگر شاعر شدم تقصیرِ چشمانِ تو بود
قسمتم این بوده تا یک عمر «شهرادت» شوم