سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد..
من هم استوار بودم و تنومند....
من را انتخاب کرد....
دستی به تنه و شاخه هایم کشید، تبرش را در آورد و زد و زد...
محکم و محکمتر....به خودم میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود...میتوانستم یک قایق باشم، شاید هم چیز بهتری....
درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم امید روزهای بهتر توجهی به آن نمی کردم....
اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، شاید او تنومند تر بود، شاید هم نه!
اما حداقل به نظر مرد تبر به دست آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم از من سیر شده بودو دیگر جلوه ای برایش نداشتم......
مرا رها کرد با زخم هایم و او را برد....
من نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه، نه عصایی برای پیرمرد و نه قایق..
خشک شدم...
می گویند این رسم شما انسان هاست....
قبل از آنکه مطمئن شوید انتخاب می کنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید
او را به حال خودش رها می کنید...
ای انسان مطمئن نشدی تبر نزن...
تا مطمئن نشدی احساس نریز....
دیگری زخمی میشود...
خشک می شود....+ خدا وقتی نخواهدعمر دنیا سر نخواهد شدگلوی خشک صحراییبه باران تر نخواهد شدو تا وقتی نخواهدبرگی از کاجی نمی افتدو باغیاز هجوم داس ها پرپر نخواهد شدخدا وقتی نخواهددانه ای کوچکتر از بارانگلی بالا رونده مثل نیلوفرنخواهد شدو کرم کوچکیپروانه ای زیبا نخواهد شدخدا وقتی بخواهدغیر ممکن می شود ممکنولی وقتی نخواهدواقعا دیگر نخواهد شد ....